بسم الله الرحمن الرحیم
بلیط های سفر اربعین رو گرفتند. همونطور که آرزو داشتم! سهل، طولانی، زود!
و همراه با مادر همسر!
همیشه وقتی اشتیاقشون به زیارت رو می دیدم با همه وجودم از خدای مهربون می خواستم به ما توفیق بده ما ایشون رو به این آرزوشون برسونیم و به همسر میگفتم وظیفه شماست که ببریشون، حتی شده تنها، حتی قبل از اینکه ما رو ببری.
حالا قراره همسفر بشیم؛ ایشون همراه و کمک ما باشند؛ ما هم در خدمتشون.
ایشون هم مثل پارسال من سفر اولشونه. خدایا! میشه به من و ایشون رحم کنی، منت بر سرمون بذاری، اجازه بدی سر به ضریح امیرالمومنین روحی فداه بذاریم؟ میشه اجازه بدی زیارت امین الله رو روبروی ضریح مطهر بخونیم؟ میشه اجازه بدی تو ایوون طلای نجف بایستیم و اذن پیاده روی بگیریم؟ میشه اجازه بدی تو آغوش بابای مهربونمون امن ترین آرامش عالم رو ذوق کنیم؟ میشه اجازه بدی بین الحرمین رو با قدمهای لرزان و اشک چشم طی کنیم؟ میشه اجازه بدی تو ملکوت تحت قبه نفس بکشیم؟ میشه این همه خوشبختی رو روزیمون کنی خدای من؟! فحقّق رجایی. و اسمع دعایی.
بسم الله الرحمن الرحیم
تلویزیون اخبار اربعین را پخش می کند.
دلم بی قرار می شود.
دلم مدتی است بی قرار شده است.
نمی توانم دیگر صبر کنم. دلم می خواهد زمان را زودتر هل بدهم به جلو. دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و لحظه آغاز سفر باز کنم.
تلویزیون حرم را نشان می دهد.
دیوانه میشوم . از تصور اینکه این سفر زیارت روزی ام خواهد شد یا نه؟ از این سوال دیوانه می شوم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آمده ام کانون پرورش. دعوت شده ایم فینال مسابقه عصر ما!
کلیپهای بین برنامه می کشد مرا.
کلیپ اربعین. کلیپ امام رضا علیه السلام. و از همه ویران کننده تر، کلیپ شهدا
به تصاویر شهدای مدافع حرم نگاه می کنم. با چشمهای مادریم نگاه می کنم. به صورتهای جوان و زیبایشان. به محاسن نورسته مومنانه شان چطور مادرهایشان دلشان آمده بفرستندشان جلوی توپ و گلوله و تانک؟ چطور زیر خاک کرده اند این بچه های جوان را که خون دل خورده اند تا به اینجا برسند؟. من چقدر مدیونم به اینها؟. و چه بی خیال رسیدن به آرزوهایم را امروز و فردا می کنم. خدایا! مرا شرمنده شهدا و مادرهایشان و همسرهایشان و فردندانشان نفرما می دانم که اگر به آرزوهایم برسم، لبخند به لب شهدا خواهد نشست. شهدایی که فرحین بما آتاهم الله من فضله هستند خوشا به سعادتشان.
بسم الله الرحمن الرحیم
سه دانش آموزم نشسته اند توی اتاقشان و با خنده و شادی، لوازم التحریرشان را اسم دار می کنند.
من؟ نشسته ام پشت میز آشپزخانه و چای و خرمایم را میخورم و سعی می کنم به ولوله ای که توی دلم برپاست اهمیت ندهم.
سعی میکنم برایم مهم نباشد که زهرا با خط کلاس اولی طور خودش برچسب های روی دفترش را می نویسد و دور اسمهای پرینت گرفته شده شان را کج و معوج بریده اند و صاف و مرتب دور مدادهایشان نمی چسبانند.
یادم نیست وقتی بچه بودم دلم میخواست خودم این کارها را بکنم یا مامان و آقاجون؟ ولی حالا بچه هایم دلشان میخواهد خودشان وسایلشان را آماده کنند و من به این اعتماد به نفسشان احترام می گذارم و ژست مادرهای فهمیده می گیرم و چای و خرما میخورم و فکر می کنم که دوشنبه اول مهر بروم دنبال کارهای تصفیه حساب دانشگاه بهتر است یا شنبه ششم مهر؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
حالا دیگر یک جوری شده ام که وقت بیماری هم، اگر فرصتی برای استراحت پیش بیاید ولی کارهای خانه بر زمین مانده باشد، نمی توانم استراحت کنم؛ هی به خودم می گویم فلان کار را هم بکنم بعد؛ و خب معلوم است که فرصت استراحت به همین راحتی و زودی از دست می رود.
کاش می شد بیماری از قبل خبر بدهد؛ یک تماس بگیرد و بگوید دارم خدمت می رسم، آمادگی اش را دارید؟
آن وقت ما تند تند لباسهای شسته را تا می کردیم و توی کشوها می گذاشتیم؛ ظرفها را می گذاشتیم توی ماشین (هرچند برنامه های طولانیش فیوز را می پراند)؛ مخزن آب یخچال را پر می کردیم؛ ساک و چمدان و کوله سفر را باز می کردیم؛ لباسهای کثیف را می ریختیم توی ماشین؛ اسباب بازی های بچه ها را می ریختیم توی سبد؛ فایل ورد پایان نامه مان را پی دی اف می کردیم و ایمیل می کردیم برای واحد انتشارات دانشگاه؛ به گلدان هایمان آب می دادیم؛ ریشه های پتوس هایمان را قیچی می کردیم؛ حتی ام کرار و دخترش را یک وعده مهمان می کردیم!؛ بعد در را باز کنیم و به بیماری بگوییم: بفرمایید! قدمتان بر چشم! خیلی خوش آمدید!
بسم الله الرحمن الرحیم
در این سالها، یاد گرفته بودم وقتی چت می کردیم و صدایشان را می شنیدم یا تصویرشان را می دیدم، بغض نکنم و عادی رفتار کنم. تلفن اما هنوز سنگینی خاص خودش را دارد. حتی فکرش را که می کنم زنگ بزنم به آقاجون و صدایشان را از پشت خط تلفن بشنوم، اشک هایم چیلیک چیلیک می آیند. انگار تلفن دوری را می کوبد توی صورتت. انگار هی می گوید می دانی چقدر الان از هم دورید؟
دلم برای خانواده ام تنگ شده و هنوز نتوانسته ام زنگ بزنم و بگویم الو سلام مامان/ آقاجون. ما خوبیم. اینجا همه چیز آرام است؛ نگران نباشید.
دلم برای اینکه عکس نان گیسوی پستو یم را برای مامان بفرستم و بنویسم چرا خمیرش می چسبید و مامان بگویند این که خیلی خوب شده که! تنگ شده.
دلم برای اینکه عکس کیک سیب و دارچینم را بفرستم توی گروه و آقاجون بنویسند نوش جانتان عزیزانم! تنگ شده.
نت را از ما گرفته اند و دلخوشی از راه دور با خانواده ام بودن را.
ای کاش مردم به جای بانک و پمپ بنزین آتش زدن و خسارت زدن به مردمی از جنس خودمان، مسئولان بی کفایت و خائن و دروغگو را به آتش می کشیدند.
طنز نوشت: حالا امشب که قسمت جدید سریالمان پخش می شود و نمی توانیم دانلودش کنیم، چه کنیم؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
شبهای جمعه میگیرم هواتو
اشک غریبی میریزم برا تو
بیچاره اون که خرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو
.
تا قبل از اینکه حرم را ببینم، فکر می کردم این مداحی های در وصف دلتنگی و بی قراری بیشتر شعر و شورند تا واقعیت. درکی از دلتنگی برای حرم نداشتم. حرم برایم یک رویا بود که نسبتم با آن تمنا و طلب بود نه دلتنگی؛ نه حال کسی که به وصال رسیده و بعد مبتلای فراق شده است.
حالا اما شبهای جمعه از درد دلتنگی در خودم مچاله می شوم. به خودم می پیچم. درد می کشم و چاره ای جز صبوری ندارم.
حالا می فهمم اگر شاعر در شعرش از در آغوش کشیدن شش گوشه در رویا گفته و از بی خوابی و بی قراری در هوای حرم آن هم شبهای جمعه راست گفته؛ به خدا راست گفته.
شبهای جمعه از دلتنگی خواب به چشمم نمی آید؛ شبهای جمعه به این امید می خوابم که خواب حرم ببینم. شبهای جمعه خدا را با همه وجود شکر می کنم که گرفتار و مبتلای این دلتنگی هستم و التماس می کنم که فلا تسلب منی ما انا فیه.
پ.ن: دارم فکر می کنم که اگر مومن در حیات اخرویش به آنچه در دنیا می خواسته و روزیش نشده، می رسد؛ باید همه تلاشم را بکنم تا مومن بمیرم؛ چون شاید دیدار و همجواری آقایی که شبهای جمعه در فراقش بی قرار بودم، روزیم شود. کتاب آن سوی مرگ را خوانده اید؟ سه دقیقه در قیامت را چطور؟
بسم الله الرحمن الرحیم
ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول.
تمام لحظاتی که می سوخت این آیه برایم مجسم و در ذهنم تکرار می شد: کلما نضجت جلودهم بدلنا جلودا غیرها لیذوقوا العذاب. انگار که عذاب جهنم را به چشم می دیدم. بعد یک دفعه یک چیزی درونم شکست؛ یک چیزی درونم فرو ریخت. فهبنی صبرت علی عذابک، فکیف اصبر علی فراقک؟؟؟. یک چیزی از جنس جملات امام متقین در جانم طنین انداخته بود. یک چیز عجیبی که با صدای اذان ظهر پنجشنبه در هم آمیخت.
بسم الله الرحمن الرحیم
خسته بودم؛ خیلی خسته تر از آنکه مثل مرغ هی خم بشوم و نوک بزنم و چیزهای ریخته شده کف هال را جمع کنم. چشمهایم گرم شده بود و حالا که بیدار شده بودم بچه ها خواب بودند. هنوز تا ساعت دوازده که خط قرمز من است وقت زیاد داشتم. به خودم گفتم می دانم خسته ای؛ می دانم از ساعت ٤/٥ تا نزدیک ٨ یک نفس در دو جبهه مشق نوشته ای! ولی به این فکر کن که فردا صبح چشمت به هال ریخت و پاش نیفتد. فقط هال را جمع کن. هیچ کار دیگری نمی خواهد بکنی.
هال را جمع کردم. با خودم فکر کردم چند وقت است اینطور به هم ریخته نشده بود؟ امروز چند ساعت مطلقا کاری نکرده بودم. در یمینم زهرا مشق نوشته بود و در یسارم علی و آن دوتا فسقلی خانه حسابی برای خودشان تازیده بودند!
مشغول جمع کردن هال که بودم، فروشنده ای که سفارش محصولاتش را داده بودم پیام داد که الان بفرستم چیزها را؟ گفتم بفرستید. و تا او اسنپ بگیرد و بفرستد، اوپن را که غرق در ظرفهای شام و میوه و . بود مرتب کرده بودم؛ سیب زمینی ها را خلال کرده و شسته بودم برای تغذیه فردایشان؛ انارها را دانه کرده بودم؛ ظرفها را مرتب توی سینک چیده بودم؛ می خواستم سیب ها را برش بزنم و بچینم روی شوفاژ یا جلوی بخاری تا خشک شوند و زهرا با خودش ببرد برای عصر در مدرسه. توی دلم یک غمی بود. غمگین بودم که چرا مدرسه برنامه عصر در مدرسه را زودتر اعلام نکرده است تا تدارک ببینم. غمگین بودم از اینکه از چیزهای خوشمزه باب میل بچه ها چیز زیادی در خانه نداریم. غمگین بودم از اینکه همیشه حجم سنگینی از تلخی دوری همسر روی دوشم افتاده و چرا امشب نیست تا برای دخترش برنجک بخرد و هله هوله های سالم دیگر. غمگین بودم از اینکه نرسیدم برای فردایش کیک درست کنم و .
وسط همه غمها و البته اضطراب تحویل گرفتن بسته از راننده اسنپ آن هم آن وقت شب، بسته به دستم رسید و خرماهای خشکی که سفارش داده بودم همانطور بود که بچه ها دوست دارند. به همین سادگی خوشحالی پخش شد توی خانه ام و توی دلم. خشک کردن سیب ها را گذاشتم برای یک وقت دیگر. آب ریختم توی لیوان. دو حبه یخ کوچولو هم. آب خنک را سر کشیدم؛ نشستم که خاطره امروزم را بنویسم و ساعت از دوازده که خط قرمزم بود گذشت.
پ.ن١: ماشین ظرفشویی جان! چرا با من نامهربانی می کنی؟! لطفا خوب باش و درست کار کن. می دانی که چقدر کمک حالم هستی!
پ.ن٢: غمها، همین غمهای ساده و سرخوش و سطحی، همه مال وقتی است که تو را فراموش می کنم؛ که بنده بودنم را فراموش می کنم؛ که یادم می رود امروز آیه قران گوشی نبئ عبادی انی انا الغفور الرحیم بود؛ وگرنه تو با همین پشتیبان بودن ولی نبودن همسر داری مرا بزرگ می کنی و این چیزی جز مهربانی و لطف تو نیست.
بسم الله الرحمن الرحیم
خدای مهربان شاهده، چند دقیقه بعد از نوشتن مطلب قبلی، اخبار ساعت ۹ ، از آخرین دستنوشته سردار گفت.
این کلمات ملکوتی رو فقط کسی میتونه نوشته باشه که اهل دیدار حق بوده باشه. اصلا نمیشد که کسی اهل سلوک نباشه و حاج قاسم بشه؛ سندش رو هم خدا نشونمون داد.
همه اینها رو ما دلتنگتر و بیقرارتر میکنه.
* خدا رو شکر بچهها مدرسهان. میشه بدون ملاحظه هیچ چیز و هیچ کس ضجه زد برای سردار عارفی که از دست دادیم.
«الهی لا تکلنی
خداوندا مرا بپذیر
خداوندا عاشق دیدارتم
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر
الحمدلله رب العالمین
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»
بسم الله الرحمن الرحیم
۱- دیروز فهمیدم که مداحی گوش دادن چقدر حالم را خوب میکند. همین مداحیهای منتخبی که روی گوشی یا تبلت هست و هرچه گوش میدهم تکراری نمیشود. باید اضافه کنم به فهرست گوشدادنیها دعای ابوحمزه و مناجاتهای منتخب خمسعشره را.
۲- چقدر از شکر بعضی نعمتهای خدا عاجزیم. دیشب وقت خواب فکر میکردم چقدر دغدغه داشتم برای پیدا کردن یک هیات برای بچهها و چقدر رفتوآمد و هماهنگی با برنامه علی کار سختی بود و حالا خدا آورده گذاشته دم دستمان. توی همین مجتمع؛ هیات را، کتابخانه را، جلسه قصهگویی را.
۳- هر وعده که نماز میخوانم، میآید کنارم، چادری، پتویی چیزی میکشد روی سرش، مهر کوچکی برمیدارد و نماز میخواند. بعد از نمازش هم دستش را میآورد جلو و لبخند میزند؛ یعنی که قبول باشد! به نماز میگوید آلّا؛ احتمالا منظورش الله اکبر است. در حالی که ما یادش ندادهایم. از تکرار این کار خسته هم نمیشود. هربار با همان هیجان و اشتیاق میخواند که بار اول. از یک سال و چهار ماهگی شروع کرد.
۴- حرف زدن با همسر خیلی آرامشبخش است. بچهها خوابیدهاند. در سکوت خانه چای میخوریم و باقلوای قزوین و من برایش از دغدغههایم برای بچهها میگویم و از کم و کاستهای مدرسه و تصمیمهای جدیدم و تغییر و تحولات بچهها در هفتهای که گذشت و . بعد میفهمم که کمکم دارد خسته میشود؛ میگویم ممنون که به حرفهایم گوش کردی! میرود سراغ کارهایش. میروم سراغ دفترم و فکرهای جدیدم را مینویسم که نوشتن خوب کاری است. خوب کاری.
۵- تجربه زیسته: قهوه خوب مرهمی است برای روزهای تلخ و روزهای بیحوصلگی ولی مَرکب دارد هشدارهایش را شروع میکند و هی چراغ قرمز نشان میدهد و گویا مجبورم ترک کنم این نوشیدنی مهربان را!
۶- تجربه زیسته روح: شبهای جمعه میگیرم هواتو. (با لحن حاج امیر عباسی بخوانید!)
۷- حداقل برای هفت مورد در این متن آگاهانه و عامدانه تلاش کردم واژه فارسی انتخاب کنم. راستی رفقا! من کار ویراستاری میکنم. اگر لازمتان شد در خدمتم.
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از رساندن بچهها، رفتم بنزین بزنم. نمیدانم بعد از چند وقت؛ قطعا بیش از ۴ سال! چون از وقتی برگشتهایم قم، من بنزین نزدهام. همسر همیشه حواسش هست که ماشین را پر تحویلم بدهد. همیشه حواسش به همه چیز هست. این بار هم سفرش طولانی شد و خیالم را راحت کرد که حتی اگر چراغش هم روشن بشود، هنوز کیلومترها میرود. ولی من خیالم راحت نشد و حوصله کشیدن اضطراب جدیدی را با خودم نداشتم.
پمپبنزین اولی خیلی شلوغ بود؛ رفتم دومی که طبیعتا دورتر هم بود. وقتی کارم تمام شد، دلم نمیخواست برگردم خانه. دلم میخواست همینطور بروم. بزرگراه را ادامه بدهم و بروم. به ناکجاآباد. دلم میخواست بروم به جایی که حالم را بهتر کند. کجا؟ نمیدانم. نمیدانم کجا حالم را بهتر میکند. حتی وسوسه حرم رفتن هم غالب نشد.
اسم یکی از درسهای کتاب هدیههای علی در مسیر دجله، در کنار دجله، یک همچین چیزی بود. با خودم فکر کردم من سامرا نرفتهام. دجله را ندیدهام. کسی که سامرا رفته باشد، دجله را دیده؟ نمیدانم.بعد تصویر بحرالنجف جلوی چشمهایم زنده شد؛ جان گرفت؛ دلم پر کشید برای نجف. فکر کردم شاید دلم در نجف آرام بگیرد. شاید دلم با دیدن آسمان نجف باز شود. کاش میشد آدم پرنده باشد. پر بکشد هرجا که دلش آرام میگیرد. بعضی از آدمها پرندهاند. وقتی دلتنگ نجف میشوند، در نجفند. وقتی هوای کربلا دارند، کربلا هستند. دلشان برای امام رضا ع تنگ میشود، سحر زیارت میکنند. اصلا آدمهایی که سحر دارند، همه چیزشان با آدمهای معمولی فرق میکند.
به هر حال! حالا من برگشتهام خانه. زینب یک سال و نیمهام تلاش میکند عروسک را با کالسکهای که یک چرخ عقبش کنده شده و در نتیجه نامتعادل است، راه ببرد؛ و من باید خانه را برای آمدن مهمانان احتمالی آخر هفته، مهیا کنم. زندگی کاری ندارد به حال تو! شکم بچهها بیحوصلگی مامان سرش نمیشود، برسند خانه گرسنهاند! اسباببازی های ریخته وسط هال هم خودشان جمع نمیشوند! ما مامانها مجبوریم صبح به صبح بیحوصلگیها و بیقراریها و حالهای نهخوب را بریزیم توی یک کیسه، درش را محکم گره بزنیم و بچسبیم به زندگی! و چه خوب بهانهای هستند بچهها برای زندگی! باید یک یک سال و نیمه شیرین عسلش را توی خانهات داشته باشی که بفهمی چه میگویم!!!❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از تغییرات مثبتی که در خودم میبینم و دوستش دارم پذیرش است. پذیرش زندگی کردن در همین الان و لذت بردن از همین الان. مدتی است که دیگر فکر نمیکنم اگر شرایط فلان طور بود، چقدر خوب بود. یا وقتی شرایط فلان طور بشود چقدر خوب میشود. منتظر نیستم بچهها بزرگ بشوند، بهانهگیر نباشند، کار زیاد نداشته باشند تا از با هم بودن لذت ببریم. حالا بلدم با همین پسر در آستانه نوجوانی، با همین دختر شماره یک حساس، با همین دختر شماره دو که باید مدام رصد کنی در نقش فداکار فرو نرود، با همین دختر شماره سه ریخت و پاش کننده ی جیغ زننده! از زندگی لذت ببرم. از همین الان زندگی لذت ببرم. برای همین است که دلم بینهایت سفر شمال میخواهد. سفر تنها، فقط خودمان؛ سفر گم شدن در طبیعت؛ سفر غلت زدن لابلای چمنها و خیس شدن زیر فوارهها و دویدن کنار دریا. یک سفری مثل سفر بوشهر. خیلی دلم میخواهد همچون سفری را.
و برای همین است که آخر هفته به غایت آرام و دلنشینی داشتیم. از آن شبها و روزها که اهل خانه دور هم جمعند و هر کسی به کار خودش مشغول است ولی دلش گرم است به بودن بقیه. و انگار خدای مهربان یک نورافکن قوی روشن کرده است روی آسمان خانه ما و ما در میان رحمتش، غلت میخوریم.
پ.ن: از سفر بوشهر خواهم نوشت؛ به زودی.
پ.ن۲: همسر، چراغ خانه ماست. روشنی خانه ماست. نشاط خانه ماست. آرامش خانه ماست. حیات خانه ماست.
درباره این سایت